تازه رسیده بودیم شلمچه 

تاحالا طلوع آفتاب رو توی شلمچه ندیده بودم

آخ

چقدر حرف داشت

چه چیز هایی که ندیده بود!

شاهد چه لحظاتی که نبود  . . .

در همین حین

که داشتم همین جور که طلوع آفتاب رو نظاره می کردم       و حالم خیلی خراب بود

مادری پیر رو دیدم

به خدا قسم جوری  از ته دل زجه می زد

نمی دونم پسرش شهید شده بود

مفقود الاثر شده بود

یا اینکه  . . .

فقط هر وقت اون لحظه رو تو ذهنم تجسم می کنم آتیش می گیرم  . . .

و دلم میسوزه مثل اسپند که میزاری روی آتیش جلز و ولز می کنه!


(((((ای کاش شهادت نصیب ما هم شود . . .)))))