یکی از خاطره های کربلا در مرز شلمچه سرزمین عشق . . .
تازه رسیده بودیم شلمچه
تاحالا طلوع آفتاب رو توی شلمچه ندیده بودم
آخ 
چقدر حرف داشت
چه چیز هایی که ندیده بود!
شاهد چه لحظاتی که نبود . . .
در همین حین
که داشتم همین جور که طلوع آفتاب رو نظاره می کردم و حالم خیلی خراب بود
مادری پیر رو دیدم
به خدا قسم جوری از ته دل زجه می زد
نمی دونم پسرش شهید شده بود
مفقود الاثر شده بود
یا اینکه . . .
فقط هر وقت اون لحظه رو تو ذهنم تجسم می کنم آتیش می گیرم . . .
و دلم میسوزه مثل اسپند که میزاری روی آتیش جلز و ولز می کنه!
(((((ای کاش شهادت نصیب ما هم شود . . .)))))
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و هشتم دی ۱۳۹۱ ساعت 12:19 توسط شــیعه عاشـــق
|