روز هایی است که هی گناه می کنم
هی میام در خونه خدا میگم غلط کردم ببخش منو خدا
هی....
دلم پره از این آدمای بد و گنه کار یکی می خوره ،یکی میبره،یکی می قاپه،یکی می سابه،یکی می پاشه.
ای کاش من توی این شهر شلوغ نبودم درون یک جنگل بودم واز همه چی و همه کس دور و دور تر
و فقط صدای چه چه پرنده های زیبا رو می شنیدم و احساس آرامش می کردم
و جز به خدایم و آقای نازم به چیزها و شخص های دیگری فکر نمی کردم!
اما چه کنم شهر منو اسیر خودش کرده یا بهتر بگم توی زندان این شهرم و در یکی از سلول هایش حبسم.
...
توی سلولم هم تاریکه هم بد بو
انقده تاریکه که چشم،چشمو نمیبینه و به خاطر بوی بدش همیشه بینی ام رو گرفته ام.
آری خواصیت شهر این است!
اما این وسط یک نور همیشه گوشه ای از سلول رو فرا گرفته اونو می نگرم
یک نور ،یک نور بسیار زیبا که وقتی ظهور کنه سلول من رو که نه
بلکه تمام جهان رو خوش بو و معطر و نورانی می کند
نوری که تا به حال جایی ندیده اید...
آری همیشه دوزانو نشسته ام یک گوشه و برای ظهور اربابم به همه وجود دعا میکنم تا بیاید و ما را از این فلاکت و بدبختی نجات دهد.
موقعی که آقام اومد ،اون موقعس که یک نفس عمیق و خوشبو از ته دلم می کشم و بعه
آقام هی نگاه می کنم و افتخار می کنم.
البته منم دارم سعیمو می کنم که خودمو به اون نور نزدیک و نزدیک تر کنم
اما یه سوال؟
چرا دارم از اون نور دور میشوم با اینکه سعی خودمو کردم؟!
اما...اون نور انقده قدرت جذب داره که باز منو میکشه سمت خودش
و اما...
آقای من.دورم ىسیاهم بیمارم تو کاری کن که اونی که می خوای من بشم!

به جان مادر پهلو شکسته ات بیا خسته شدم آقا!
+ نوشته شده در پنجشنبه بیستم مهر ۱۳۹۱ ساعت 9:1 توسط شــیعه عاشـــق
|